توجه:
تمامی مطالب این وبلاگ جمع آوری شده و با ذکر منبع منتشر شده است، لیکن انتشار آنها در این وبلاگ شرعا و قانونا مشکلی ندارد.
تمامی مطالب این وبلاگ جمع آوری شده و با ذکر منبع منتشر شده است، لیکن انتشار آنها در این وبلاگ شرعا و قانونا مشکلی ندارد.

إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِاَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُاِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَأَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
برای دفاع از اسلام ناب محمدی و حفظ ارزش ها و آرمان های انقلابی جوانان زیادی از خطه سیستان و بلوچستان به مقابله با دشمنان ایستادند بگونه ای که گواه این پیروزی وجود هزار و 978 شهید،4 هزار و 35 جانباز و 531 آزاده در این استان می باشد.
میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۴۲ در روستای صفدرمیربیک در نزدیکی شهر زابل به دنیا آمد.
وی کوچکترین فرزند خانواده حاج مرادعلی میرحسینی بود. میرقاسم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای جزینک به پایان رساند و برای ادامه تحصیل رهسپار هنرستان کشاورزی شهر زابل شد.
پس اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسدارن درآمد و در واحد پذیرش مشغول به خدمت شد و پس از چند ماه کار و تلاش صادقانه و خالصانه برای گذراندن دوره عالی برگذیده شد.
با شروع عملیات بیت المقدس میرحسینی به عنوان معاون یکی از گردانهای عملکننده در این عملیات شرکت کرد. سرانجام پس از آزادسازی و فتح خرمشهر برای دوره آموزش تکمیلی فرماندهی رهسپار تهران شد و پس از فراگیری آموزشهای لازم به تیپ ۴۱ ثارالله (ع) پیوست.
میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۶۱ به عنوان فرمانده گردان شهید مطهری منسوب شد و پس از شرکت در عملیاتهایی چون رمضان و والفجر مقدماتی و با لیاقتی که فرماندهان در او سراغ داشتند او را به عنوان مسئول طرح و عملیات تیپ ۴۱ ثارالله (ع) منسوب کردند.
وی در عملیات والفجر یک از ناحیه کتف و صورت مجروح شد. در سال ۱۳۶۲ سنت حسنه پیامبر (ص) را بجای آورده و ازدواج کرد. این سرباز گمنام امام زمان (عج) در عملیات والفجر ۳ سه شبانه روز چشم به هم نگذاشت تا این عملیات را ساماندهی کند.
در عملیات والفجر ۴ نیز به همراه رزمندگان اسلام ارتفاعات دره شیلر و پنجوین را با یاری خداوند و رزمندگان اسلام تصرف کردند. وی در عملیات خیبر به عنوان فرمانده تیپ منسوب شدند و در این عملیات در جزیره مجنون پس از دلاوریهای فراوان بر اثر بمباران شیمیایی دچاره مسمومیت گازهای سمی و مجروح شد و به پشت جبهه اعزام و پس از آن به تهران منتقل شد.
سردار میرحسینی هنوز از بند جراحات وارد شده رها نشده بود که به مناطق عملیاتی برگشت و در عملیات میمک شرکت کرد تا اینکه ارتفاعات میمک را فتح نمودند.
در سال ۱۳۶۳ مسئولیت طرح و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله (ع) به او واگذار شد. او در عملیات بدر دو باره بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی از ناحیه پا به شدت زخمی شد.
در سال ۱۳۶۴ به زیارت خانه خدا مشرف شد و در همان سال ایشان به سمت قائم مقامی لشکر ۴۱ ثارالله (ع) معرفی شد. در عملیات والفجر ۸ پس از رشادتها و شجاعتهای نیروهای سپاه اسلام شهر فاو آزاد شد.
وی در عملیات کربلای یک که منجر به فتح ارتفاعات قلاویزان شد شرکت داشت و در کربلای ۴ که مقدمه کربلای ۵ بود خالصانه و شجاعانه جنگید و بعثیهای ظالم را به همراه همرزمان خود از مرزهای کشور بیرون راند.
سرانجام این سردار رشید اسلام در سال 1365 در خاک مقدس شلمچه و در عملیات کربلای ۵ پس از ساماندهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه پیشانی سر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
شهید غلامحسن میرحسینی، برادر بزرگتر شهید حاج میرقاسم است و وی نیز در سال 1366 به شهادت رسید.
وصیتنامه سردار شهید حاج میرقاسم میرحسینی:
بارخدایا یگانگیات و اینکه شریک و همتائی برایت نیست و معبود واقعی هستی شهادت میدهم. بارخدایا به پیامبر خاتمت حضرت محمد (ص) که فرستاده و رسول توست شهادت میدهم. و به اینکه حضرت علی (ع)پیشوا و امام اول شیعیان است . و اینکه قیامت و محشر روز رستاخیز حق است شهادت میدهم . بارخدایا به اینکه نظام جمهوری به رهبری امام عزیز حق است و جنگ عراق علیه ایران به ما تحمیل شده و امروز فرزندان برومند ملت ما ایثارگرانه از تمامیت ارضی، اسلامی، عقیدتی و مکتبی خود دفاع میکنند شهادت میدهم. شاید مشیت حضرت داور بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم. به هر حال به خداوند و فضل و رحمتش چشم امید دوختهام نه به بضاعت و توشه خویش. خدا گواه است توشهای ندارم. مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارسته ترین فرزندان این امت، قسمتی از عمرم را سپری کردم که نعمت بسیار بزرگی بود، بسیجیان که جز خدا نمیدیدند و جز طریقت خدائی نمیپویند و آن خالصانی که تکیه به حقیقت توحید و معاد و عقاید و اخلاق، اعمال و حالات خود را از آلودگیها شستهاند و جان و اعضاء و جوارح خویش را به نور واقعیت تزئین کردهاند. آن کسانی که به نص کلام مولا علی (ع) دنیا را سه طلاقه کرده اند.
گزیدهای از وصیتنامه شهید که به همرزمانش توصیههایی کرده است:
سخنی با برادران عزیزم، همرزمها و همسنگریهای قدیمی، مخصوصا حاج قاسم سلیمانی، شاید مصلحت و مشیت حق بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم و در این دارفانی همدیگر را وداع کنیم. لازم دیدم چند جمله به عنوان درد دل و ره آورد چندین ساله جنگ و درسهایی که حقیر گرفتم و بعضیها را توفیق پیدا کردم بکار بندم و بعضیها را دیر متوجه شدم یاد آور میشوم:
۱) در جنگ هستید هیچ برنامهای از پیامدهای زندگی شما را در امر جنگ و برنامهریزیهای آن سست و کم مقاومت نکند.
۲) علت عمده بریدن از جنگ و فشار ناشی از آن را در مسائل عقیدتی و روحی پیدا کنید نه در کمبودهای آموزشی ـ کادری و تجهیزاتی برای مثال اگر به قیامت ـ معاد ـ محشر روز رستاخیز معتقد باشیم و باور کنیم همه هست و بر حق حق هم هست، هرگز از مرگ فرار نمیکنیم و هرگز دل به دنیا نخواهیم بست ولی چون روح ملکوتی نیست به باورهای حضرت حق رشد کافی نکرده است و فنائی درگاه عبودیت حق نگردیده است و قدرت کافی در برابر فشارهای مادی را ندارند . همیشه دلزدگی، کدورت، نیش زبان، زخم زبان زدن و بعضآ بریدن از جنگ را فراهم میآورد .
۳) هیچ چیزی را به دل راه ندهید به حدی که الله شود و جای الله اصلی را بگیرد که حضرت حق سریعآ از آن دل ، رخت برمی بندد.
۴) راحتی های جنگ را سر همدیگر تقسیم کنید و مشکلات را نیز چنین کنید.
۵) رده های پایین همیشه قوت قلب ردههای بالا باشند و بالاییها پدر و برادر بزرگ پایینیها.
۶) در پیشگاه خداوند شهادت میدهم بسیجیها اسوهها و سنبل رزمندگان زمان انبیاء و اولیا هستند و نباید با بودن چند غیر بسیجی در لباس آنان همه را به یک چشم دید.
۷) امت حزب الله ، خانواده معظم شهداء، مفقود الاثرها ، اسرا و جانبازان و سایر افشار که ذیحق انقلاب اسلامی می باشد. به حق همراه امام و مقاوم با امام حرکت کردند و باید برادران بعنوان پیشتازان این حرکت گرمی و نشاط و حرارت و سرعت بیشتر از بقیه داشته باشند.
۸) من حقی بر گردن هیچ کدام از شما ندارم و انتظار دارم مرا عفو کنید و از سایر برادران آشنا برایم حلالیت و عفو طلب کنید و من اگر حقی داشته باشم همه را میبخشم . در پایان صحبت سخنی با مسئولین رده بالاها از لشگر مخصوصآ برادر شمخانی دارم که بنا به صحبت حضرت امام: منتظر نباشید تا قدرت بگیرید حرکت کنید تا قدرت بگیرید . انتظار می رود با توجه به نیاز استان سیستان و بلوچستان و ارزش استراتژیکی آن با بودن کادر موجود در لشگر سرمایه گذاری شود و آنجا در قالب یگان مستقل ولی تحت امر لشگر ۴۱ثارالله (ع) یا هر یگانی صلاح دیدند در جنگ خدمت کند و در راستای ارتش بیست میلیونی گامی بلند برداشته شود.
خاطرهای از شهید مرتضی بشارتی در باره لحظه شهادت میر قاسم:
آفتاب عملیات کربلای پنج از خاکریز ایمان بچه های بسیجی طلوع کرده بود. در خط اول جلوتر از همه داخل کانال مستقر شده بودیم. از خاکریز به مواضع دشمن نگاه میکردم و نحوه موضع گیری و آرایش تانکهای عراقی را به حاج قاسم میگفتم و ایشان دستورات لازم را برای توجیح فرماندهان تیپها و محورها میداد. آن بار نیز برای دیدن موقعیت دشمن از جا برخواستم اما حاج قاسم به آرامی فرمود تو بنشین. گفتم چرا؟ فرمود تا تو نگاه کنی و سپس به من گزارش دهی و من بخواهم بقیه را توجیه کنم وقت میگذرد. آنگاه قامت سر افرازش را مثل دیده به ان گلهای لاله برافراشت تا عراقیها را بنگرد اما به محض طلوع تابناک پیشانیاش برروی خاکریز تیر مستقیم دشمن سجده گاه او را شکافت و در میان دوابرویش محراب خونین کربلارا بنا نهاد. به همین سادگی، به سادگی پر پر شدن یک گل سرخ. به سادگی شکفته شدن یک چمن لاله.
به سادگی پرزدن یک پرنده دور پرواز، و به سادگی پراکنده شدن عطر آفتاب، لبهای تکبیر گویش را چون دو یا قوت تراش خورده از خون، به زمزمه یا حسین، اشهد و ان لا اله الله، اشهد ان محمدان رسول الله و اشهدو ان علیا ولی الله از هم گشود و پر زد و رفت. رفت تا محراب همه کربلاهای ایران نام او را در قنوت بامدادی آلا له ها به یاد بسپارند. رفت تا آفتاب حقیقت از دلها رخت نبندد. رفت تا آزادگی نمیرد و میهن اسلامی پایدار بماند. قائم مقام لشگر همیشه پیروز ثارالله در شادی وصلش چنان با شوق عند ربهم یرزقون آسمانی شد و رفت که تمام آیینهها را داغدار کرد.
خاطرات سردار قاسم سلیمانی درباره سردار شهید حاج قاسم میرحسینی:
او به پیشانی خود اشاره کرد و گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد. سردار رشید اسلام شهید میرحسینی بزرگ لشکر 41 ثارالله بود که واقعا من امروز در هر ماموریتی جای خالی او را میبینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود. در مورد شهید میرحسینی هرچه بگویم احساس میکنم اصلا نمیتوانم حق شهید او را ادا کنم. خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر به تمام معنا بود. من نمیدانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده. شهید میرحسینی فرماندهای بود که همه ابعاد یک فرمانده اسلامی را با تعاریف اصیل آقا امیرالمومنین (ع) دارا بود. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله بود. صدای دلنشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هر کس میشنید از خود بی خود میشد.
او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت میکرد به قول بچهها سحر میکرد. تمام حرفهای خودش را با استناد به آیات و روایات نقل میکرد. من واقعا احساس میکردم هیچ روحانی توی سن و سال خودش به پای ایشان نمیرسید. در بعد فرماندهی ما باید بگویم ایشان در جلسات همیشه صائبترین نظرات را میداد. بهترین نظر، نظر شهید میرحسینی بود و در میدان عمل هم همانها به وقوع میپیوست. خدا را شاهد میگیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سختترین شرایط من هراسی ندیدم. انگار در وجود این مرد چیزی به عنوان ترس، هراس، دلهره و تردید وجود نداشت. اگر در محاصره بود همانطور صحبت میکرد که در اردوگاه صحبت میکرد. در حالیکه رگبار گلوله از همه طرف میبارید و همه خودشان را در پناهگاهها پنهان میکردند، مانند پشت سنگری یا تپه خاکی ... که تیر نخورند، اما این شهید عالیقدر میایستاد و ما همه مات و مبهوت حرکات او میشدیم. نگاه میکردم ایشان را مثل کسی که در جنگهای قدیمی جلو دشمن رجز میخواندند؛ بچهها را بسیج میکرد، حرکت میداد و در آن صحنه شوخی میکرد. خداوند این توفیق را به من داد که تقریبا از عملیات والفجر یک تا این اواخر که خیلی هم بود در خدمت ایشان باشم من واقعا این را میگویم که در همه شهدای جنگ تحمیلی خیلی دوستان بسیاری داشتم. در عملیاتهای مختلف هیچکس را مانند ایشان ندیدم. از زمانی که من در خدمت ایشان بودم هیچ وقت ندیدم که نافله شبش ترک بشود. یا هیچ نافله شبی ندیدم که از شهید میرحسینی بدون گریه تمام شود؛ و خدا شاهد است ما با گریه این شهید بزرگوار بیدار میشدیم. یک آدم عجیبی بود. دنیای بیکران معرفت بود. میدیدم وقتی گردان دور ایشان حلقه میزد و ایشان میخواست سخنرانی کند از لحظه ای که بسم الله میگفت تا انتهای صحبتش واقعا مثل یک جوجههایی که مادرشان غذا را در دهانشان میگذارد همه حواسشان متوجه دهن مادر است، همه گردان مسحور ایشان میشد! محو ایشان میشد.
او ناجی همه عملیاتها بود در صحنه جنگ وقتی عراقیها پاتک میکردند و فشار میآمد همین قدر که در جبهه میپیچید که میرحسینی آمد والله قسم انگار یک لشکر میآمد. اینقدر در کل جبهه تاثیر داشت.
در عملیات بدر یادم است که وقتی عراقیها پاتک کردند شهید میرحسینی رفت توی پاتک، توی اوج سختی آن لحظهای که همه به فکر برگشتن بودند، شهید میرحسینی رفت و آخرین نفر برگشت. من قطعا شهید میرحسینی را ناجی همه عملیاتها میدانم. نقش شهید میرحسینی در یک کفه ترازو و نقش مابقی گردانها در کفه دیگر.
من هیچ جا ندیدم شهید از خودش تعریف کند که من ناجی فلان عملیات بودم و... گمنام گمنام. امروز قبر شهید میرحسینی مثل یک قبر عادی در یک جای دور افتاده است. هیچ کس نمیداند که یک شخصیت به این بزرگی در زابل می ریست که این وصف روزش بود و آن شبش. در عملیات کربلای 4 بچهها خیلی نگران ایشان بودند. هیچ عملیاتی شهید میرحسینی بدون زخم از صحنه خارج نشد. از تمام عملیاتها زخمی بر بدن داشت. به بچهها گفته بود توی عملیات کربلای 4 نترسید که من شهید نمیشوم.
قبل از عملیات کربلای پنج شبی داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد؛ و انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و همین طور هم شد؛ و بی سیمهای لشکر ثارالله تا پایان جنگ دیگر صدای دلنشین و ارزشمند و پرمعرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه بچهها چه کرمانی، چه رفسنجانی، چه زرندی، چه سیرجانی، چه هرمزگانی و چه بلوچستانی امیدبخش بود. دلنواز بود و دوست داشتنی. آن صدا خاموش شد. البته نمیتوانستم باور کنم. در مقطع اول هم بچهها به من نگفتند و این خبر را خیلی با احتیاط به من دادند. هیچوقت خبر شهادت ایشان را از یاد نمیبرم. من در دو سه عملیات واقعا از خدا میخواستم که پایان عمر من همین مقطع باشد. یکی همین عملیات کربلای 5 بود. خصوصا وقتی خبر شهادت شهید میرحسینی را شنیدم. احساس کردم که واقعا لشکر ثارالله منهدم و منحل شد و از همه مهمتر فکر میکردم شهادت ایشان تاثیر بسیار عمیقی بر عدم موفقیت ما در عملیات کربلای 5 بگذارد. هیچ خبری مانند این خبر در لشکر ثارالله نمیتوانست غم ایجاد کند. تا آن مقطع هیچ حادثه ای به اندازه خبر شهادت حاج قاسم برای بچه های لشکر ثارالله سخت نبود. حتی آن کسی که در عملیات حضور داشت و برادرش را یا پسرش را از دست داده بود عزادار شهید میرحسینی بود. قبل از عملیات کربلای پنج شبی داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. گفت : تیر به اینجای من خواهد خورد و انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و همین طور هم شد.
منبع:همشهری آنلاین

در سال ۱۳۴۵، روستای کوچک فیروزهای، گهواره کودکی شد که نامش را محمود گذاشتند. وی در دامان مادری متدین و با تقوی رشد پیدا کرد و از نعمت وجود پدری بهرهمند شد که نوای بامدادی تلاوت قرآن او، درس مذهب و دینداری را به بچهها میآموخت این فضای معنوی، کودکی محمود را به روزهای درس و مدر سه پیوند زد. سیزده ساله بود که دست استکبار جهانی آتش جنگ را شعلهور ساخت. در چهارده سالگی راهی جبهههای عشق شد و همه زندگی او آنجا بود. معنویت و عطر جبهه او را عاشورایی کرده بود. زندگی سرشار از عقیده و جهاد محمود باعث شد تا در ۲۴ سالگی به فرماندهی گردان امام حسین (ع) منصوب شد. او پاسدار مومنی بود که برای برپایی حاکمیت توحید و استقرار نظام عدل الهی از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. در سال ۱۳۶۸ سنت و آئین محمدی را به جای آورد با مومنهای همراه و صبور، پیمان ازدواج بست و چند سال بعد به ضیافتی سرخ فراخوانده شد. آن روز که تاریخ بیست و هفتمین روز زمستان سال ۷۱ را بر پیشانی داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد فریاد و ناله صدها مرد و زن و پیر و خردسالی که در محاصره جمعی از جیرهخواران استعمار قرار گرفته بودند که فریاد یا حسین سر داده بودند. کوردلان نااهل که در کوهساران کولهسنگی و حد فاصل مرز ایران – پاکستان کمین گرفته بودند، در مقابل شهید محمود دولتی و برادر و پدر بزرگوارشان که از ماموریتی ویژه بازمیگشتند، دچار هراس شده و آنها را مورد اصابت گلولههای ظلم و ستم خود قرار دادند. دقایقی بعد، پاره پیکرهای سوخته دو غواص دریای شهادت، تجسم دیگری شدند بر کتاب شهادت. بر قله رفیع شهادت، نام پاکشان جاودان باد.
منبع:وب گاه شهدای شاخص سیستان و بلوچستان
شهید محمود سعیدی نسب (غزنوی)در سال ۱۳۴۲ در زابل و در خانواده ای که عشق و محبت اهل بیت داشت متولد شد و پرورش یافت.وی همزمان با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به مطالعه کتب انقلابی می پردازد که مسئوولین مدرسه پدرش را احضار و به او هشدار می دهند.پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۹ به عضویت سپاه درآمد و ضمن حضور در جبهه موفق به ادامه تحصیل در دانشکده تربیت مربی عقیدتی سیاسی سپاه گردید.وی ضمن تحصیل ، حضور در جبهه را فراموش نمی کرد.در عملیات های شکست حصر آبادان-خیبر-کربلای پنج-کربلای یک –والفجر ده شرکت جست و سرانجام در شلمچه در تاریخ ۴/۳/۶۷ به فیض شهادت نایل آمد.
همرزمانش می گویند:او خیلی شجاع ، صبور ، با نظم و صمیمی بود.در دانشکده حاج آقا قرائتی تشریف آورده بودند تا روش کلاسداری را عملا به دانشجویان بیاموزند.محمود در حضور ۱۵۰ دانشجو و تعدادی اساتید دانشگاه پیشنهاد کردند که آموزش باید سمعی بصری باشد تا مخاطب بهتر بیاموزد.آنگاه با یک لیوان آب طریقه وضو گرفتن را به همگان نشان داد و مورد تشویق حاج آقا قرائتی و حضار قرار گرفت.
فرازی از وصیت نامه شهید:در زندگی راهی را انتخاب کنید که رضای خدای تبارک و تعالی باشد.اخلاص را سرلوحه کارتان قرار دهید.آماده باشیم که سفر آخرت نزدیک است.پاسداری از خون شهیدان با شماست ، ببینید چه می کنید.اگر عملتان طوری است که ضربه ای به زحمات شهدا وارد می کند هرچه سریعتر خود را اصلاح کنید.پیروی از امام را نحو ولایت بپذیرید و بدانید که سرپیچی از ایشان موجب دوری از ولایت حجة بن الحسن (عج)است.بدانید هرآنچه غیر خداست فانی است و اوست که جاوید و دائم بوده و بقیه پرتوی از آن وجود حقیقی عالم است هوالا اول والاخر والظاهر والباطن…
منبع:وبگاه شهدای شاخص سیستان و بلوچستان

حسینعلی عالی در ماه محرم سال ۱۳۴۶ هجری شمسی در روستای «جهانگیر» شهرستان«زابل» متولد شد.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را نیز در این شهرستان گذراند. با اوجگیری انقلاب، به همراه پدر و مادر و دیگر وابستگان در مبارزات علیه حکومت استبدادی شاه شرکت فعال داشت. عشق و علاقه عجیبی به امام و انقلاب داشت و همین موجب شد پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای حراست از انقلاب و دستاوردهای آن به عضویت بسیج در بیاید. او عاشق امام بود و همه را به اطاعت از ایشان سفارش میکرد.
با تهاجم نظامی عراق علیه ایران و آغاز جنگ تحمیلی، در حالی که یک دانشآموز 14 ساله بود و جثه کوچکی داشت به جبهه رفت.حسینعلی در کنار تحصیل،به ورزش کشتی نیز علاقه داشت و در هر دو زمینه موفق بود. او خیلی زود رسالت و توانایی خود را در جبهه شناخت و در واحد «اطلاعات-عملیات» لشکر «41 ثارالله» استان کرمان فعال شد و در عملیاتهایی همچون «والفجر8»، «کربلای1» و «کربلای5» حضور یافت.
مدیریت، مسئولیتپذیری، ولایتمداری،اطاعت و فرمانبرداری، احترام و روحیه مشورت از خصوصیات بارز او بود و همین ویژگیها موجب شد تا در19 سالگی در عملیات «کربلا5» از سوی حاج قاسم سلیمانی مسئول محور عملیات لشکر ۴۱ ثارالله به او سپرده شود. قدرت فرماندهی خوبی داشت. ادب و رفتاش باعث جذب رزمندگان به او شده بود. در انجام فرایض و عمل به مستحبات و قرائت قرآن و دعا کوشا بود
تا اینکه در شب نوزدهم دیماه 1365 در حالی که رزمندگان در منطقه «شلمچه» در حال عبور از زمینی پر از آب بودند،به موانعی همچون میدان مین و 100 متر سیم خاردار فرش شده بر زمین میرسند. تخریب چی سیمها را میچیند که در همین لحظه دشمن منور هشدار دهنده را شلیک میکند. در این درگیری گلولهای به پهلوی حسینعلی برخورد میکند اما او برای اینکه رزمندگان دیگر بتوانند از آن مهلکه نجات یابند و خط دشمن شکسته شود خودش را روی سیم خاردارها میاندازد.
برادر شهید عالی در خاطراتی روایت میکند: عملیات والفجر8 بود،بر اثر بمباران شیمیایی دشمن تعدادی از رزمندهها زیر آوار ماندند، حسینعلی بدون توجه به گازهای شیمیایی سریع به طرف بچهها رفت، من نیز به دنبالش رفتم، به سختی بسیجیها را بیرون آوردیم. وقتی از محوطه خارج شدیم حالت تهوع و سرگیجه شدید به ما دست داد. تمام صورت برادرم سوخته بود. ما را به بیمارستان «بوعلی» تهران اعزام کردند. مصدومیت حسین از ناحیه چشم بیشتر از دیگر اعضای بدنش بود، اما باز میخندید. در حالیکه نگرانش بودم و به استقامت او در برابر آزمایشهای الهی غبطه میخوردم او با دیدن ناراحتی من مرا به صبوری دعوت کرد و گفت:«اینها نعمتهای الهی هستند، از این نعمتها استفاده کنید، این بالاترین افتخار است، اگر خداوند شهادت را نصیب ما نکرد، همین که جراحتی از جنگ داشته باشیم، بالاترین افتخار برای ما است.
پزشک معالج برایش 6 ماه استراحت تجویز کرد، ولی حسینعلی که توان ماندن در شهر را نداشت یک ماه بعد عازم جبهه شد. او با وجود اینکه مسئول اطلاعات عملیات لشکر بود، به تمام اعضای خانواده گفته بود که در جنگ کفشهای رزمندگان را واکس میزند و آنها که این مطلب را باور کرده بودند و از اینهمه عجله او برای بازگشت و انجام این کار تعجب میکردند.
حسینعلی از کودکی دوست داشت پزشک شود. یک روز به او گفتم: «جبهه بس است، تو که میگفتی میخواهی پزشک یا دندانپزشک شوی، پس درست را بخوان، میدانی مردم میگویند شما برای فرار از درس به جبهه میروید». نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد: «جبهه به ما نیاز دارد، دین و شرف ما در هجوم دشمن قرار گرفته. وقت آن نیست که من فقط درس بخوانم، انشاءالله جنگ که تمام شد، با خیال راحت درس میخوانم برای من اصلاً مهم نیست، بگذار هرچه میخواهند بگویند، وقتی امام میگوید رفتن به جبهه وظیفه است، نباید انسان کلاه شرعی درست کند و به بهانه تحصیل جان خود را حفظ کند.
وقتی حسینعلی در سال 1364 در سال چهارم رشته علوم تجربی ثبت نام کرد، خیلی خوشحال شدم چون فکر کردم دیگر به جبهه نمیرود اما دوباره به جبهه رفت. چندماه بعد درست در نیمه فروردین ماه به خانه بازگشت و پس از امتحانات نهایی خرداد و آزمون سراسری دانشگاه آماده نبرد شد. وقتی کارنامه سازمان سنجش به دستم رسید، باورم نمیشد، تمام نمرات حسینعلی بدون استثنا رضایتبخش بود، او با این کار نشان داد که یک رزمنده میتواند در دو جبهه مبارزه کند.
شهید مرتضی بشارتی از همرزمان شهید حسینعلی عالی نیز درباره به یقین رسیدنش در قنوت نماز میگوید:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل، عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین میخندد. به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»با تعجّب گفتم: «بله،اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چهقدر؟» گفتم: «زیاد.» ادامه داد: «گوشت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزد و من را نصیحت میکرد و میگفت: «مرتضی! نترس.عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف میزد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
یکی از همزمان شهید عالی میگوید: شب عملیات «کربلای5» حاج قاسم (سردار سلیمانی) با دوربین دید در شب رزمندگان را نگاه میکرد و مرتب به حضرت زهرا (س) متوسل میشد. بعدها سردار سلیمانی درباره این شب روایت کرده است:« دلهره عجیبی پیدا کردم چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را میدیدم و مرتب متوسل به به حضرت زهرا (س) میشدم که عملیات لو نرود.»
شهید حسینعلی عالی در یکی از نیایشهایش خواسته است: «خداوندا! میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطره خون راه آنها را ادامه دهم. میخواهم همچون دوستانم به سوسوی آن ستاره ای که نور امید به من بخشیده پر بکشم .»
فرازی از وصیتنامه:
خداوندا: میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطره خون راه آنها را ادامه دهم. میخواهم همچون دوستانم به سوی آن ستارهای که نور امید به من بخشیده پر بکشم. خداوندا: من نه بهشت میخواهم نه شهادت، من ولایت میخواهم، ولایت مولا علی (علیهالسلام)، مرا به ولایت مولایم علی (علیهالسلام) بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادرسی من برسان.
منبع:همشهری آنلاین

شهید والا مقامی از تبار سیستان و بلوچستان که درعملیاتهای مختلف جنگ از سال ۱۳۶۰ در کنار «حاج قاسم سلیمانی» و شهید «حاج قاسم میرحسینی»، قائم مقام لشکر۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس نقش بیبدیلی را ایفا کردند.
«محبعلی فارسی» درعملیاتهای مختلف جنگ از سال ۱۳۶۰ در کنار «حاج قاسم سلیمانی» و شهید «حاج قاسم میرحسینی»، قائم مقام لشکر۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس نقش بیبدیلی را ایفا کردند.
وی از سال 1364به عنوان فرمانده گردان مستقل409 استان سیستان و بلوچستان منصوب و با درایت و فرماندهی ممتازی که درعملیاتهای مختلف از وی دیده میشد، همواره از یاران صدیق فرماندهی لشگر41 ثارالله محسوب و سخترین ماموریتها بر دوش وی و نیروهای تحت امرشان گذاشته می شد.
حاج «محبعلی فارسی» در تاریخ 31تیرماه 1367درحالیکه فرماندهی گردان 405 لشکر41 ثارالله را برعهده داشت، در محور اهواز خرمشهر با هوش و ذکاوت خویش درجریان عقبراندن نیروهای بعثی و جلوگیری از اسارت هزاران نفر و درحال دفاع جانانه در ایستگاه حسینیه، در شرایطی که بالگردهای دشمن از یک سو و نفربرهای نیروهای بعثی از سویی دیگر بچههای گردان را به محاصره خویش درآورده بودند، پس از ساعتها مقاومت به اسارت دشمن درآمد.
وی در دوران اسارت در اردوگاه 17و 18 تکریت، مدیریت و رهبری بچههای لشکر 41 ثارالله را به نحو خردمندانهای برعهده داشتند و در وحدت و صبر و بصیرت آزادگان در برابر فشار شکنجههای سخت و طاقتفرسای دشمن نقش آفرینی کرد.
این جانباز و آزاده سرافراز، در آبانماه سال 69 به آغوش میهن اسلامی و خانواده وهمرزمان خود بازگشتند ولی بعد از آن دوران سخت رنجها و مشقات پس از اسارت وی به دلیل عوارض و جراحات شیمیایی از ناحیه ریه و کبد آغاز شد.
«حاج محب فارسی» طی چند سال اخیر بارها مورد درمان و عمل جراحی قرار گرفت و نهایتا ظهر روز سهشنبه 12 اردیبهشتماه 96 پس از سالها رنج بیماری و جانبازی به شهادت رسید.
منبع:خبرگزاری صدا و سیما_مرکز سیستان و بلوچستان
پنجم خرداد ماه 1343 روز مبارک عيد قربان بود .در روستاي قلعه نو، از بخش شهرکي و نارويي شهر زابل، در خانواده ابراهيم راشکي (کشاورز زحمت کش ) فرزندي ديده به جهان گشود.
پنجم خرداد ماه 1343 روز مبارک عيد قربان بود.
در روستاي قلعه نو، از بخش شهرکي و نارويي شهر زابل، در خانواده ابراهيم راشکي (کشاورز زحمت کش ) فرزندي ديده به جهان گشود.
شب تولد نوزاد که سومين فرزند بود ،همه فاميل در خانه ابراهيم جمع شدند تا شاهد مراسم تلقين و نام گذاري باشند. بعد از خواندن اذان و اقامه نام شيرعلي بر او نهاده شد.
در روستاي فاقد امکانات رفاهي ( برق، آب آشاميدني سالم و ...) خانواده «شيرعلي» به دليل نداشتن زمين زراعي، به سختي روزگار مي گذراند؛ حتي مادر « شيرعلي» نيز دوش به دوش همسرش در زمينهاي اربابي تلاش مي نمود، اما چهره زندگيشان تغيير آنچنان مثبتي نمي نمود.
دلخوشي بزرگ خانواده، داشتن سر پناهي بود که از خودشان باشد. زمان مي گذشت و بر تعداد اعضاي خانواده افزوده مي شد، تا اينکه به هشت نفر رسيد و به همين نسبت مشکلات زندگي نيز افزايش يافت. بالاخره با هر جان کندن و مشقتي که بود، تلاش بي وقفه اعضاي خانواده ثمر داد و آنها صاحب قطعه زمين کشاورزي شدند، اما سايه فقر، همچنان چون بختک بر سينه غم گرفته خانواده سنگيني مي کرد.
اوضاع سياسي حاکم بر آن زمان که دوران حکومت عوامل و دست نشاندگان رژيم ستم خوانين بود، احتياجي به گفتن ندارد، فقر و بي سوادي بيداد مي کرد .
آنچه دل مردمان را گرم نگه مي داشت، عشق و علاقه به مباني ديني و مذهبي بود که آن هم بيشتر با همت خانواده ها و عرق مذهبي افراد در خانه ها و اکثر نمود عمومي آن در مراسم مذهبي محرم، شب هاي قدر و ... به ظهور مي رسيد و شايد تنها وسيله اي بود براي فرياد کردن دردها و اندوهها؛ و داد زدن از بيداد حاکم. اما غول فقر پنجه در گلوي بسياري از خانواده ها افکنده بود .
دلخوشي بزرگ خانواده ها، بعد از توکل به حق و اميد بستن به او، نثار محبتهاي بي دريغ اعضا نسبت به يکديگر بود و همين امر، زندگي را با تمام مشکلات براي آنان قابل تحمل مي نمود.
پدر« شيرعلي» به همراه فرزند بزرگش براي کارگري، تابستان ها به «زاهدان» مي رفت. در غياب آنان« شيرعلي» سرپرست خانواده مي شد و کارهايي مثل جمع آوري علوفه براي چهار پايان، جمع هيزم و بوته براي پخت و پز، آوردن آب از رود خانه هاي مجاور و... را انجام مي داد.
بالاخره «شيرعلي »به سن مدرسه رفتن رسيد و تا کلاس سوم ابتدايي را در دبستان «اسفنديار» روستاي« قلعه نو» درس خواند و به عنوان شاگرد ممتاز (به لحاظ درسي و اخلاقي ) مورد توجه معلمان و اولياي مدرسه قرار گرفته و هر سه سال را نماينده کلاسش بود؛ اما فقر نگذاشت خانواده« شيرعلي» در روستاي زادگاهش بماند و آنها را مجبور به مهاجرت به« زاهدان» نمود. «شيرعلي» بقيه سالهاي ابتدايي را در دبستان« دهخدا» در «زاهدان» ادامه داد و آنجا نيز جزو شاگردان برجسته مدرسه به حساب مي آمد.
پايان دوره ابتدايي «شيرعلي» همزمان بود با آغاز راهپيمايي هاي مردم عليه ستم و تبعيض. «شيرعلي» نوجوان با جثه کوچک و لاغر خود، دست در دست پدر و برادران، همدوش ديگر مردم رنجديده، دل به درياي خروشان معترضين به نظام ستم مي سپرد و بغض رنجهاي ساليان سال را چون عقده بر سر و روي عمال ستم مي ترکاند و آنگونه که در کتاب تاريخ جهان ثبت است، بالاخره آه ها و فريادهاي کوخ نشيناني همچون « شيرعلي» در گوشه گوشه کشور، بنياد ظلم را لرزاند و کاخ ستم را ويران نمود و سايه و شب زندگي را رها کرد و خورشيد تابيدن گرفت.
در سال 1358 وارد مدرسه راهنمايي تحصيلي« يعقوب ليث» شد و تابستانها براي کمک به اقتصاد ضعيف خانواده، به کمک پدر که در کوره هاي آجرپزي مشغول به کار بود، مي پرداخت. معصوميتي خاص در چهره و رفتارش وجود داشت. شوخ طبعي، شيريني و مهرباني و برخورد خوش، از ويژگيهاي اخلاقي ديگر او بود که حجب و حيا، پاکدامني، درستکاري و تواضع و ... را مي توان بر آنها افزود.
شعور سياسي اش، در همگامي با انقلابيون متعهد، مطالعه کتب و شرکت در مراسم سخنراني ها و مناسبتهايي که نشان از مبارزه با استبداد و استکبار داشت، رشد نموده بود؛ اما کار در کنار خانواده را فراموش نمي کرد.
تلاش مداوم و شبانه روزي همه اعضاي خانواده آنان را قادر ساخت تا بالاخره توانستند در آخر محدوده شهر قطعه زميني خريده و خانه اي هر چند محقر بسازند.
با وجود تمام مشکلات، درس را عاشقانه خواند. وقتي در کلاس سوم راهنمايي بود، در جمع دانش آموزان ممتاز، توفيق ديدار حضرت امام خميني (ره) نصيبش شد و آنچنان تحت تاثير آن ديدار و چهره مصمم و آرام و پدرانه امام قرار گرفته بود که از آن به بعد، ضمن ياد آوري از آن ديدار به عنوان بهترين خاطره زندگي اش، با شنيدن نام امام اشک در چشمانش حلقه مي زد.
پس از پايان کاملا موفقيت آميز دوره راهنمايي، در مهر ماه 1361 مشغول به تحصيل در دبيرستان «امام خميني»در « زاهدان» گرديد؛ اما به خاطر وارد شدن به دانشگاه عشق، تحصيلات مرسوم و کلاسيک را رها کرد. شيوه خوب درس خواندن را که با خون و گوشت او در آميخته بود به عنوان يک سنت در مدرسه عالي (دانشگاه جبهه) که در آن ثبت نام نموده بود، نيز ادامه داد و بالاخره توانست با بهترين نمره ها از آنجا فارغ التحصيل شده و فارغ البال، به سوي استاد الاساتيد، مربي جهان، پر کشيده و سفر کند.
منبع: باز عاشورا / نوشته ي مسعود خندان باراني، نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهداي سيستان و بلوچستان-1377/نوید شاهد

حبیب لکزایی ۱۸ شهریور سال ۱۳۴۲ در خانوادهای روحانی دیده به جهان گشود.
پدرش روحانی و از مبارزان دوران ستمشاهی بود و این روح مبارزاتی از کودکی در وجود حبیب ریشه دواند و از او فرد شجاعی ساخت که در دوران کودکی و نوجوانی، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداری شد که اهالی سیستان و بلوچستان زیر سایه صلابت او آرامش مییافتند.
حاج حبیب لکزایی، در دوران انقلاب، علیرغم اینکه دانشآموز بود، اما با اقداماتی همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوی از کتابهای درسی و تدریس قرآن و توزیع عکس و رساله امام خمینی (ره) در بین انقلابیون و نوشتن شعار بر دیوارهای روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابی زابل جای گرفت.
وی بعد از پیروزی انقلاب، علاوه بر ایفای نقش فعال و تأثیرگذار در محرومیت زدایی از منطقه زابل و شرکت در برنامههای فرهنگی، به جهادسازندگی پیوست.
همچنین وی در 8 تیرماه 60 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دوران جنگ تحمیلی نیز در قالب لشکر 41 ثارالله چندین بار در جنگ حضور پیدا کرد.
حبیب لکزایی در شرایطی به جنگ میرفت که فرماندهان تمایل بیشتری به حضور او در پشت جبهه و تلاش برای تقویت نیروهای اعزامی داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به عقب باز میگشت.
وی در سال 67 در منطقه شلمچه به شدت مجروح شد، به طوری که 4 روز در بی هوشی به سر برد او در اثر این مجروحیتها جانباز 5/72 درصد شد و ترکشهایی در ناحیه سر و گردن و چشم و قفسه سینه و دیگر جاهای بدنش، سالها همنشین این سردار پرتلاش بودهاند.
سردار لکزایی از ابتدای جنگ تا لحظه شهادت، مسئولیتهای زیادی را برعهده داشت؛ از جمله:
سردار شهید حبیب لکزایی، بعد از شهادت شهید محمدزاده مدتی سرپرست سپاه سلمان بوده است. وی همچنین مدیر عامل بنیاد فرهنگی مهدی موعود استان سیستان و بلوچستان، دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان، ریاست هیئت مدیره مؤسسه خیریه امدادگران عاشورای استان، رییس هیئت مدیره گلزار شهدای حضرت رسول (ص)، عضو هیئت امنای هیئت رزمندگان کشور و نماینده ایثارگران استان در مجلس ایثارگران کشور را نیز در کارنامه خود داشت.
این سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی را نیز بر سینه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهای کشور از سوی مقام معظم رهبری تقدیر شد.
علاوه بر این، در طول حیاتش بارها توسط فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح تشویق و تقدیر شد که از آن جمله میتوان به تقدیر از سوی ستاد فرماندهی کل قوا و فرماندهی کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی و معاونتهای مختلف سپاه و نیرو انتظامی اشاره کرد.
سردار شهید حاج حبیب لکزایی که خطیبی توانا و زبر دست بود، قلمی روان هم داشت و مقالات فراوانی از وی به یادگار مانده است.
در ششمین اجلاس سراسری نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال 1391 نیز به عنوان فعال نمونه مهدوی در هشتمین همایش بینالمللی دکترین مهدویت مورد تجلیل قرار گرفت.
سردار بی ادعا و گمنام زمین و نام آَشنای آسمانیها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموریت کاری و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد (ع) و در سومین سالگرد شهادت سرداران شهید نورعلی شوشتری و شهید رجبعلی محمدزاده که به تعبیر سردار شهید لکزایی شهدای وحدت، امنیت و خدمت بودند، به فیض شهادت نائل شد و در سایه سپیدارهای ملکوت آرمید.
منبع: همشهری آنلاین

شهید احمد پاسبان در سال ۱۳۴۷ در خانواده ای تهیدست در شهرستان زاهدان دیده به جهان گشود تحصیلاتش را تا سال چهارم دبیرستان ادامه داد.
او فردی خوش برخورد و دارای صفات اخلاقی برجسته بود. دوستدار خاندان عصمت و طهارت و پایبند به احکام و فرایض اسلامی بود.
در دوران تحصیل یکی از اعضای شورای مرکزی اتحادیه دانش آموزان را بر عهده داشت . پس از مدتی مسئولیت انجمن اسلامی دبیرستان را بر عهده گرفت. با تشکیل بسیج مستضعفان وی با وجود کمی سن به عضویت این نهاد مردمی درآمد و به فراگیران آموزشهای نظامی پرداخت.
او که از مشاهده منکرات رنج می برد عده ای از بچه های رزمنده را برای مبارزه با مفاسد سازماندهی کرد. در سال ۶۲ به جبهه اعزام گردید .بار دیگر در سال ۶۲ به جبهه رفت و در عملیات والفجر هشت دو تن از دوستانش را از دست داد که موجب تحول عظیم روحی گردید. خود نیز در این عملیات مجروح گردید.
در عملیات بدر از خود شجاعت و رشادت فراوان نشان داد و توجه فرماندهان را به خود جلب کرد. سرانجام در تاریخ ۴/ ۱۰/ ۶۵ در عملیات کربلای چهار در جزیره ام الرصاص به فیض شهادت نایل آمد و مفقود الجسد گردید. جسد وی پس از یازده سال به دست آمد و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
منبع:وبگاه شهدای شاخص سیستان و بلوچستان

شهید محمود شهریاری فرزند غلامرضا در 7مرداد1350 در روستای حسنخون شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان متولد شد. دوران نوجوانی او مصادف با دفاع مقدس بود و 3 دوره سه ماهه در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور یافت و مجروح شد.
شهید پس از بازگشت از جبهه، تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و بعد از آن به دلیل علاقه وارد سپاه شد. او تا زمان شهادتش حدود هجده سال افتخار خدمت در سپاه سلمان را کسب کرده بود. بعد از مدتی ازدواج کرده و ثمره آن در دوازده سال زندگی مشترک 3 فرزند است. یک پسر به نام فرزاد و دو دختر به نامهای فاطمه و زهرا.
به نماز اول وقت توجه داشت و سعی میکرد در مسجد نماز بخواند. محمود برای آسایش پدر و مادرش تلاش میکرد. باوجود خستگی کار، در منزل به همسرش کمک میکرد. خوش اخلاق و مهربان بود. هیچگاه برای خودش چیزی نمیخواست و برای دیگران دعا میکرد. ارادت خاصی به حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) و امام زمان(عج) داشت و برای ظهور آقا بسیار دعا میکرد. هر سال در زمان محرم و صفر برای عزاداری به زابل میرفت. هر زمان با مشکلی در زندگی مواجه میشد، متوسل به امام رضا(ع) میشد و هر سال با خانواده برای زیارت به مشهد مقدس میرفت.
او در روز خواستگاری، شرایط کاریاش را توضیح داده و گفته بود: «اکثر اوقات در ماموریت هستم و هر لحظه امکان شهادتم است.» ایمان و اصالت و اخلاق خوبش سبب شد که جواب رد نشنود.
سرانجام محمود شهریاری در 25بهمن1385 توسط بمبگذاری در خودروی پیکان در مسیر اتوبوس سپاه در بلوار ثارالله، به همراه 12تن از همکارانش به شهادت رسید.
20160207 211429
خاطرات شهید به روایت همسر
ندای شهادت
محمود هفته قبل از شهادتش خواب امام زمان (عج) را میبیند و آقا ندای شهادتش را به او میدهد. مدام میگفت: «دوست دارم شهید شوم.» از آنجایی که در جبهه شهید نشده بود، همیشه آرزوی شهادت بر دلش مانده بود. حال و هوای دیگری داشت و من نگرانش بودم و میگفتم به تنهایی چهطور بچهها را بزرگ کنم؟
خون شهیدان
روی حجاب خانمها خیلی حساس بود و گاهی برای این موضوع اشک میریخت که چرا جامعه اینگونه شده است. مدام توصیه میکرد که با مردم خوشرو باشید. همیشه بعد از حوادث تروریستی که رخ میداد، خیلی ناراحت میشد و میگفت: «دعا کنید که انتقام خون شهیدان را بگیریم و دشمن را نابود کنیم.» حتی بعد از حادثه «شورو» تا ده روز از غصه دوستانش لب به غذا نمیزد.

منبع:هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور)